51گفت: «آرى! عمه جان».
گفتم: «كاملاً مطمئن باش. دلت، محكم و قوى باشد. اين همان است كه من به تو گفتم».
حكيمه مىگويد: در آن لحظه، من و او را سستى فراگرفت و در اين لحظه، كودك را در حال تولد ديدم. جامه را از روى او برداشتم. ديدم حضرتش سر به سجده گذارده است. او را در آغوش گرفتم؛ درحالىكه پاك و پاكيزه بود و حضرت عسكرى(ع) را ديدم كه داشت قدم مىزد و صدا زد: «عمه جان! پسرم را نزد من بياور».
كودك را نزد او بردم. دستهايش را زير ران و پشت او قرار داد و پاهاى كودك را روى سينهاش گذارد. سپس زبان مباركش را در دهان او گذارد، دستش را بر چشم و گوش و مفاصل او كشيد و سپس فرمود: «سخن بگو فرزندم»!
حضرت فرمود: «أشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له وأن محمداً رسول الله(ص)». سپس بر اميرمؤمنان(ع) و ديگر امامان، درود فرستاد؛ تا به پدرش حضرت
عسكرى(ع) رسيد و توقف كرد.
حضرت عسكرى(ع) فرمود: «عمهجان! او را نزد مادرش ببر تا بر او سلام كند و بعد نزد من بياور». او را نزد مادرش بردم. به او سلام كرد و برگرداندم و در حضور حضرت گذاردم.
حضرت فرمود: «روز هفتم نزد ما بيا».
حكيمه مىگويد كه فرداى آن روز، براى عرض سلام،