23در صبح روزى كه برايت خواهم گفت، يك كشتى كوچك، در ساحل دجله، آرام مىگيرد و فردى كه به همراهش چند كنيز و اسير رومى است، در آنجا پياده شده، آنها را در محل معينى حاضر خواهد كرد. نام آن مرد بردهفروش، «عمرو بن يزيد» است. ميان كنيزانى كه همراه اوست، دوشيزهاى در هيئت و شكل كنيزان، دو جامه حرير بر تن دارد كه از نگاه ديگران، حتى صورت خويش را پوشيده و پنهان داشته است.
عدهاى كه طالب اويند، پيشنهاد خريد او را مىدهند. ولى او ابا مىكند. فردى فرياد خواهد زد: من او را به سيصد دينار زر خالص مىخرم و درحالى
كه صاحبش مايل به اين معامله است، او خواهد گفت: «اگر تو در زى و هيئت سليمان بن داوود نبى نيز باشى و بر تخت او قرار گيرى، نيز به اين كار رغبتى ندارم. پس مال خويش را تلف نكن!».
در آن وقت، صاحب او به وى خواهد گفت: «پس من با تو چه كنم كه به هيچكس راضى نمىشوى؟!». پس اى بشر! در آن هنگام، به طرف صاحب كنيز برو و بگو: «من نامه يكى از بزرگان را كه به زبان رومى نوشته است، همراه دارم. آن را به كنيز خود بده و اگر خواند و مايل بود، او را با من همراه كن و به من بفروش؛ زيرا من وكيل صاحب نامه و پولها هستم». آنگاه نام خويش را بگو. 1