27شب عرفه، تا حدودى آمادگى پيدا كردهام و با روحى بيدار بر خاك عرفات نشستهام و چشم به آسمان تو دوختهام. دلم را درحالى كه با اميدى شيرين گرم است، به كنگره درگاه تو آويختهام و عشقى شورانگيز سراپاى وجودم را مىسوزاند. خدايا مرا تا كجا كشاندهاى؟ اينجا كجاست؟ اين كدامين سرزمين است كه سكوتش آرامآرام مرا تا پاى پله عروج پيش مىبرد؟ اينجا هوا، بوى عشق مىدهد و زمين و زمان، سرشار از عشق است. انگار «بايزيد» هم گذارش به عرفات افتاده است كه گفته است: «به صحرا شدم، عشق باريده بود و زمين تر شده بود؛ چنانكه پاى مرد به گِل فرو شود، پاى من به عشق فرو مىشد». 1
پروردگارا! اين منم كه در اين لحظات باشكوه، بارش عشق را بهروشنى احساس مىكنم و به لطف و عنايت تو، در سرزمين عرفات، نهتنها پايم، كه همه وجودم در عشق فرو مىرود و با چنين حالى، سراغ معرفت تو را مىگيرم.
حالا خوب دريافتهام كه بايد نهال وجودم را در گِلِ عشق بنشانم و زير بارش عشق، يك شب را تا صبح با ذكر و اشك و دعا، نظارهگر شكفتن گلهاى معرفت آن باشم و مىدانم بايد تا صبح با اين روح بيدار، در خاك عرفات بنشينم و با عشق، دست به سوى آن حقيقتى دراز كنم كه حسين(ع) براى وصولش از كعبه به كربلا پر كشيد. پروردگارا! يك عمر با اين اميد زيستهام؛ پس در اين لحظات ناب، دستم را بگير.