13
پرواز به سوى افقى روشن
روزها گذشت؛ ماهها و سالها كه نه عمرى گذشت؛ انتظارى شيرين كه در ذره ذره وجود و تاروپود هستىام رخنه كرده بود، دل بىقرارم را به اميد ديدار زنده نگه مىداشت. كمكم دارد باورم مىشود كه تا آن لحظه فراموش نشدنى چيزى نمانده، پشت سرم خاطرهاى مبهم از عمرى كه در انتظار گذشت و روبهرويم افقى روشن كه حقيقتى انكارناپذير را در پردههايى از نور مىپوشاند و من در دريايى از نور غوطه مىخورم و دست نيازم را دراز مىكنم به سوى آن حقيقت ماندگار. اما «خرق حجب نور» 1 هم نورانيتى را مىخواهد كه در كولهبار من ناتوان نيست.
نمىدانم چراغ كدامين ذكر را در دل تاريكم بيفروزم تا دريچهاى به رويم گشوده شود. بىاختيار زمزمه مىكنم: «يا رب العالمين، يا رب العالمين... يا ارحم الراحمين...». كمى روشن مىشوم، اما اين روشنايى كجا و نورٌ على نور كجا.
در اوج آسمان، عظمت لايتناهى پروردگار، طاير انديشهام را به بازى گرفته است؛ اما دل سرگشتهام همچنان با كورسويى ضعيف به سوى آن