115
حكايت
شيخى به همراه جوانى به حج رفتند. همين كه شيخ احرام بست و گفت: «لبيك اللهم لبيك». از آسمان ندايى آمد كه «لا لبيك». جوان همراهش به شيخ گفت: آيا اين جواب را شنيدى؟ جواب داد: هفتاد سال است همه ساله به حج مىآيم و اين جواب را مىشنوم، ولى صبر از كف نداده و نااميد نشدهام.
اگر چه دوست به چيزى نمىخرد ما را
به عالمى نفروشيم مويى از سر دوست 1جوان گفت: در اين صورت نبايستى اين مدّت متمادى به خود رنج سفر را تحميل مىكردى و به حج مىآمدى. همان لحظه از هاتفى ندا آمد: به راستى حج او را قبول كرديم. 2 گر دوست را به ديگرى از من فراغت است
من ديگرى ندارم، قائم مقام دوست بالاى بام دوست چون نتوان نهاد پاى هم چاره آنكه سر بنهى زير بام دوست درويش را كه نام برد پيش پادشاه؟ هيهات از افتقار من و احتشام دوست گر كام دوست، كشتن سعدى است باك نيست اينم حيات بس كه بميرم به كام دوست 3غزالى مىنويسد: چون در ميقات به گفتن تلبيه آواز برآرند براى اجابت ندايى كه حق تعالى فرموده است، بايد كه نداى خلق به نفخ صور را ياد كند و برانگيختن ايشان از گور را و جمع شدن در عرصات قيامت، كه برخى در آنجا مقرّب و مقبول شوند، و برخى ممقوت و مردود، و در اول كار متردد ميان خوف و رجا باشد، و از اين امر در هراس شود. 4