15
نماز ظهر چند ركعته؟
طاقباز روى چمنها دراز كشيده بود. سرش را روى زانوى ليلا گذاشته و با چشمانى باز به ستارگان دوردست خيره شده بود. پارك خيلى شلوغ نبود. خانوادهها با فاصله چند مترى از هم نشسته بودند. ليلا چشم به كودكى دوخته بود كه با زحمت بلند مىشد و هنوز دو قدم نرفته روى زمين مىافتاد و موجب خنده اطرافيان مىشد. با خود گفت كه انگار بچهداشتن هم حال و هواى خودش را دارد. صداى مصطفى افكارش را از هم پاشيد.
-مىدونى ليلا وقتى بچه بوديم مادرم مىگفت: بچهها خيال نكنيد اين ستارهها به همين اندازه كه ديده مىشوند كوچكاند، بلكه آنها از يك سينى بزرگ هم بزرگترند. ليلا دستى به پيشانى مصطفى كشيد و گفت: لابد شما هم از تعجب دهانتان باز مىشد و مىگفتيد واى! بعد هر دو با