12نكن. حالا بگو داستان اين كاغذ مچاله چى بود؟ مصطفى حبِِّه قندى را كه گوشه لبش قرار داشت داخل سينى گذاشت و گفت: ولش كن الآن حوصله ندارم.
آنچه ليلا را دلخوش مىكرد وفادارى مصطفى به عهدى بود كه هنگام ازدواج بسته بودند. اينكه مصطفاى سُنّى، سُنّى باشد و ليلاى شيعه، شيعه؛ حتى اگر اين امر تا آخر عمرشان ادامه يابد.
روزهاى اول ازدواج ليلا با دلهره زندگى مىكرد؛ مخصوصاً بعد از دو سه بار ملاقاتى كه در زاهدان با خانواده مصطفى داشت. گرچه عايشه خواهر مصطفى با ليلا اخت شده بود و انگار سرش به اين مسائل نبود، اما مادر مصطفى چنانكه بايد با ليلا گرم نمىگرفت؛ البته مصطفى گفته بود كه اين مسئله ارتباطى با شيعه بودن ليلا ندارد، بلكه به ازدواجنكردن او با دخترخالهاش برمىگردد.
در اين چند ماه ليلا عادت كرده بود كه با شوخى و جدى جواب مصطفى را بدهد و به قول خودشان دنبال حقيقت باشند. دو طرف سعى مىكردند كه كم نياورند. مصطفى كه فارغالتحصيل رشته ادبيات بود، در اداره برق كار مىكرد. ليلا هم به تازگى ترم آخر دانشگاه را پاس كرده بود و اين فرصتى بود براى مطالعه بيشتر.
روزهاى اول چندان اهميتى نمىداد، اما بحثهاى جدى مصطفى او را واداشت تا به فكر چارهاى بيفتد. در