57نيست و ما گرسنه هستيم. دست خود را داخل ضريح كرديم و گفتيم: خرجى بدهيد تا مادرمان شام تدارك كنند. مقدارى گذشت. اذان مغرب را گفتند و صداى «قد قامت الصلاة» شنيديم. من به برادرم گفتم: حضرت على(ع) مىخواهند نماز بخوانند. (به خيال بچگى گفتم كه حضرت نماز جماعت مىخوانند). پس گوشهاى از حرم نشستيم و منتظر تمام شدن نماز شديم. ساعتى كه گذشت، شخصى مقابل ما ايستاد و كيسه پولى به من داد و فرمود: به مادرت بده و بگو تا پدر شما از مسافرت بيايد، هر چه لازم داشتيد، به فلان محل (بنده فراموش كردم نام محلى را كه حواله فرمودند) مراجعه كن. مسافرت پدرم چند ماه طول كشيد و در اين مدت، به بهترين وجهى مانند اعيان و اشرافزادگان نجف معيشت ما اداره مىشد تا پدرم از مسافرت برگشت». 1
خبر دادن از سرزمين كربلا و واقعه آن
«محدّث عاملى» در «اثبات الهداة» از «ابن عباس» چنين روايت مىكند: «هنگامى كه اميرمؤمنان على(ع) به جانب صفيّن مىرفت، من با او بودم. هنگامى كه در كنار نينوا - كه شط فرات است - پياده شد، با صداى بلند فرمود: اى ابن عباس! آيا اين مكان را مىشناسى؟ عرض كردم: اى اميرمؤمنان! نمىشناسم. فرمود: اگر چنانكه من مىشناسم، تو هم مىشناختى، از اين مكان نمىگذشتى تا تو هم مثل من گريه كنى.
ابن عباس مىگويد: آنگاه على(ع) مدتى طولانى گريست تا محاسنش