48اين است كه من به پدرم آزار مىرساندم. او مرا نفرين كرده و اكنون نصف بدنم فلج شده است». امام على(ع) فرمود: «چه آزارى به پدرت رساندهاى؟»
جوان عرض كرد: «من جوانى عيّاش و گناهكار بودم. پدرم مرا از گناه نهى مىكرد، ولى من به حرف او گوش نمىدادم، بلكه بيشتر گناه مىكردم. روزى پدرم مرا در حال گناه ديد. باز مرا نهى كرد. سرانجام من ناراحت شدم و چوبى برداشتم و به او زدم كه بر زمين افتاد. او با دلى شكسته برخاست و گفت: اكنون كنار كعبه مىروم و تو را نفرين مىكنم.
كنار كعبه رفت و نفرين كرد. نفرين او سبب شد نصف بدنم فلج شود. (در اين هنگام، آن قسمت از بدنش را به امام نشان داد) بسيار پشيمان شدم. نزد پدرم آمدم و با خواهش و زارى از او معذرتخواهى كردم و گفتم: مرا ببخش و برايم دعا كن. پدرم مرا بخشيد و حتى حاضر شد كه با هم به كنار كعبه بياييم و در همان نقطهاى كه نفرين كرده بود، دعا كند تا سلامتى خود را بازيابم. با هم به طرف مكه رهسپار شديم. پدرم سوار شتر بود. ناگاه در بيابان، مرغى از پشت سر، سنگى پراند. شتر رم كرد و پدرم از بالاى شتر به زمين افتاد. وقتى به بالينش رفتم، ديدم از دنيا رفته است. همان جا او را دفن كردم و اكنون با حالى جگرسوز براى دعا به اينجا آمدهام».
امام على(ع) فرمود: «از اينكه پدرت با تو براى دعا در حق تو به طرف كعبه مىآمد، معلوم مىشود كه پدرت از تو راضى است. اكنون من در حق تو دعا مىكنم».