15در اين هنگام امام(ع) مقابل خيمۀ خويش نشسته و درحالىكه به شمشيرش تكيه كرده بود، چند لحظهاى به خواب رفت. زينب كه بانگ هياهوى لشكر اموى را شنيده بود، خود را به برادر رساند و او را بيدار كرد و گفت: «آيا اين همهمه را نمىشنوى؟»
امام درحالىكه سر را بلند مىكرد، فرمود: «هماكنون رسول خدا(ص) را در خواب ديدم كه به من فرمود: تو نزد ما خواهى آمد». زينب بر چهرۀ خود زد و فرياد برآورد: «اى واى من!» امام او را دلدارى داد و فرمود: «خواهرم براى تو واى نيست! خدايت رحمت كند! آرام گير!»
عباس كه كمى دورتر شاهد گفتوگوى برادر و خواهر خود بود، پيش آمد و گفت: «اى برادر، اين قوم آهنگ تو كردهاند». امام فرمود: «از آنها بپرسيد براى چه آمدهاند و چه چيز آنان را به اينجا كشانده است؟»
عباس به همراه گروهى حدود بيست نفر به سوى آنان شتافت و علت حركت آنان را جويا شد.
گفتند: «فرمان رسيده است كه به شما پيشنهاد كنيم يا تسليم حكم امير شويد يا هماكنون با شما جنگ خواهيم كرد». عباس گفت: «عجله نكنيد تا من پيغام شما را به حسين(ع) برسانم».
آنان ايستادند و عباس با شتاب خود را به حضور امام