62نوزادان بيشتر بود مصون بمانند؛ و زبان عربى را در يك منطقۀ دست نخورده فراگيرند. در اين قسمت دايگان قبيلۀ «بنى سعد» مشهور بودند. آنها در موقع معيّنى به مكّه مىآمدند، و هركدام نوزادى را گرفته همراه خود مىبردند. چهار ماه از تولد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله گذشته بود كه دايگان قبيلۀ بنى سعد به مكّه آمدند و آن سال، قحط سالىِ عجيبى بود، از اين نظر به كمك اشراف بيش از حد نيازمند بودند.
برخى از تاريخنويسان مىگويند: هيچ يك از دايهگان حاضر نشد به محمد شير دهد، زيرا بيشتر طالب بودند كه اطفال غير يتيم را انتخاب كنند تا از كمكهاى پدران آنها بهرهمند شوند، و نوعاً از گرفتن طفل يتيم سر باز مىزدند. حتى حليمه اين بار از قبول او سر باز زد ولى چون بر اثر ضعف اندام، هيچ كس طفل خود را به او نداد؛ ناچار شد كه نوۀ عبد المطلب را بپذيرد و با شوهر خود چنين گفت كه: برويم همين طفل يتيم را بگيريم و با دست خالى برنگرديم، شايد لطف الهى شامل حال ما گردد. اتفاقاً حدس او صائب درآمد، از آن لحظه كه آماده شد به «محمد»، آن كودك يتيم، خدمت كند؛ الطاف الهى سراسر زندگى او را فراگرفت. 1
نخستين قسمت اين تاريخ افسانهاى بيش نيست، زيرا عظمت خاندان بنى هاشم؛ و شخصيت مردى مانند «عبد المطلب» كه جود و احسان، نيكوكارى و دستگيرى او از افتادگان، زبانزدِ خاص و عام بود، سبب مىشد كه نه تنها دايگان سرباز نزنند بلكه مايۀ سر و دست شكستن دايگان دربارۀ او مىگرديد. از اين جهت اين بخش از تاريخ افسانهاى بيش نيست.
علت اينكه او را به ديگر دايگان ندادند، اين بود كه:
نوزاد قريش پستان هيچيك از زنان شيرده را نگرفت. سرانجام، حليمۀ سعديه آمد پستان او را مكيد. در اين لحظه وجد و سرور خاندان عبد المطلب را فراگرفت. 2