32جرمِ مادر، اين بود كه چرا وجود فرزند خود را كتمان كرده و به دفتر مخصوص حكومت وقت معرفى نكرده است، تا سر به نيست شود. مادر ابراهيم، در پاسخ بازپرس چنين گفت: من ديدم نسلِ مردم اين كشور رو به تباهى است؛ از اين جهت اطلاع ندادم تا ببينم آيندۀ اين فرزند چه مىشود. اگر اين شخص همان باشد كه پيشگويان (كاهنان) خبر دادهاند در اين صورت بنا داشتم، پليس را اطلاع دهم تا از ريختن خون ديگران دست بردارند. و اگر آن فرد نباشد، در اين صورت يك فرد از نسلِ جوان اين كشور را حفظ كردهام؛ منطق مادر كاملاً توجه قضات را جلب كرد.
سپس نوبۀ بازجوئى ابراهيم عليه السلام فرارسيد. وى گفت صورت عمل مىرساند كه اين ضربه از ناحيۀ بت بزرگ است؛ و شما مىتوانيد! جريان را از او سئوال كنيد، اگر قدرت بر تكلم داشته باشند. اين جوابِ سربالا، آميخته با تمسخر و تحقير؛ به منظور ديگر بود، و آن اينكه، ابراهيم يقين داشت كه آنان در جواب وى چنين خواهند گفت:
ابراهيم! تو مىدانى كه اين بتها قدرت حرف زدن ندارند، در اين صورت ابراهيم مىتواند هيئت قضات را به يك نكتۀ اساسى متوجه سازد. اتفاقاً همانطورى كه وى پيشبينى كرده بود، نيز شد. ابراهيم عليه السلام ، در برابر گفتار آنان كه حاكى از ضعف و زبونى و ناتوانىِ بتان بود، چنين گفت:
اگر آنها به راستى چنين هستند كه توصيف مىكنيد، پس چرا آنها را مىپرستيد و حاجات خود را از آنها مىخواهيد؟!
جهل و لجاجت و تقليد كوركورانه، بر دل و عقلِ دادرسان حكومت مىكرد، و در برابر پاسخ دندانشكن ابراهيم چارهاى نديدند جز اينكه رأى دادند كه ابراهيم را بسوزانند. خرمنى از آتش افروخته شد، و قهرمان توحيد را در ميان امواج آتش افكندند، ولى دست لطف و مهر خدا به سوى ابراهيم دراز شد و ابراهيم را از گزند آنان حفظ نمود، و جهّنمِ مصنوعى بشرى را، به گلستان سرسبز و خرّم مبدل ساخت! 1