21چنانكه شيخ طوسى در «امالى» به سند خود از «شرقىبن قطامى» به نقل از پدرش آورده است:
هنگامى كه معاويه به مدينه آمد، عمرو بنعثمان بنعفان از اسامةبنزيد به نزد وى شكايت كرد. دعوا ميان آن دو بالا گرفت تا به دشمنى و دشنام [يا سرزنش] انجاميد. عمرو به او گفت: آيا مرا سرزنش مىكنى در حالى كه تو غلام منى؟! اسامه پاسخ داد: به خدا كه من غلام تو نيستم و خويشاوندى با تو موجب خشنودى من نيست. مولاى من رسولالله(ص) است. [عمرو] گفت: آيا نمىشنويد كه اين برده با من چگونه رفتار مىكند؟
سپس رو به اسامه كرد و گفت: يا ابن السوداء، تو چقدر سركشى! اسامه گفت: تو سركشتر از منى و پستتر. تو مرا به مادرم سرزنش مىكنى؛ در حالى كه مادرم - به خدا سوگند - از مادر تو بهتر است. او امّ ايمن، كنيز رسول الله(ص) است كه پيامبر او را بارها به بهشت نويد داد. پدرم نيز نيكوتر از پدر تو است؛ زيدبنحارثه، صحابى رسول الله(ص) و يار و دوست او كه در موته در راه خدا و پيامبر به شهادت رسيد. پيامبر در حالى وفات كرد كه من امير پدر تو بودم و نيز اميرِ كسى كه بهتر از پدر تو بود؛ ابوبكر و عمر و ابوعبيدۀ و مهاجران و انصار. پس به چه بر من فخر مىورزى اى پسر عثمان... 1
ه) عماربنياسر
عثمانبنعفان، او را به [نام] «ابن السوداء» سرزنش كرد. قمّى در تفسيرش آورده است:
عماربنياسر به كندن خندق سرگرم بود كه عثمان بر وى