40
اخلاق همسفرى
خودش را آدم خوشاخلاق و با گذشتى مىدانست. اين و آن هم، از بس كه از «حسنخلق» او گفته بودند، خودش هم باورش شده بود!
آن روز در كاروان، سر سفره غذا، ناگهان همۀ تصوراتش درهم ريخت و خود را طور ديگرى يافت.
يكى از خدمه كاروان كه نوشابه توزيع مىكرد، فراموش كرد كه جلوى او نوشابه بگذارد. كمى صبر كرد كه شايد الآن بياورد، ولى همه مشغول خوردن غذا شدند و صداى باز كردن در قوطىهاى نوشابه، يكى پس از ديگرى، حرص او را بالا آورد. بالاخره خدمه را صدا كرد و گفت: پس نوشابه من كو؟
چشم حاجى. همين الآن. روى چشم.
و رفت كه نوشابه بياورد، ولى چند ظرف غذا