33با ورود ما، بار ديگر ارزيابى و قضاوت و مقايسه شروع شد و حدس بزنيد كه تا كى ادامه داشت!
قرارهاى جديد گذاشته شد كه فردا باز هم به فلان فروشگاه برويم و تا جنسهاى خوبش را نبردهاند، سوغاتى بيشترى بخريم.
هنگام خواب، نگاه به ساعت كردم، كمى از 2/5 گذشته بود. بىاختيار گفتم: واى!
هم اتاقىها سراسيمه به سوى من آمدند و گفتند: اتفاقى افتاده؟
گفتم: ساعت دو و نيمه. گفتند: اى بابا! خيال كرديم چيزى توى مغازه جاگذاشتى يا پولهاتو زدن. ساعت 2/5 كه قابلى نداره، تازه اوّل شبه.
صبح وقتى بيدار شديم كه آفتاب، شهر را روشن كرده بود و نمازمان قضا شده بود.
به حال خودم گريستم كه كنار خانۀ خدا و در اين شهر مقدس، «بازارزدگى» چنان از من سلب توفيق كند كه نماز را از دست بدهم.
باورم شد كه در اين معامله، زيان كردهام... .