31لحظهاى صبركن، توضيحى، اشارهاى... وقتى تو ندانى يا نگويى، پس، از اين عربها بپرسيم؟...
ولى او سرش را پايين انداخته بود و عرقريزان و شتابان پيش مىرفت. يك مرتبه متوجه شد كه اين منطقه برايش ناآشناست. نكند گم شده باشم يا خيابان را عوضى آمده باشم؟
همينطورهم بود. لحظهاى ايستاد. كسى هم نبود كه از او بپرسد. خيلى دلش مىخواست در اين هواى گرم، كه ديگر اميدى به يافتن سريع كاروان نداشت، كمكش كنند. يكى، دو كوچه اين طرف و آنطرف رفت. مأيوستر شد. تا به حال، اينجاها نيامده بود. يك جوان ايرانى را ديد كه دارد مىآيد. با خوشحالى، جلوى او رفت و گفت: ببخشيد! كاروان... كجاست؟
- من خودم هم دنبال يك كاروان مىگردم، ولى پيدايش نمىكنم...(و راهش را ادامه داد)
يادش آمد كه به آن دو نفر بابلى، چطور گفته بود كه «نمىدونم».
فكر كرد اين، نتيجۀ همان بىاعتنايى است...