74مرثيهسرايى عاشورا در دمشق گوش مىداد. نام حسين(ع) اينك اوج گرفته بود و در آسمان مىدرخشيد، با آواى اذان، همآواز و با نام پدر بزرگش محمد(ص)، هم آغوش شده بود.
«ها! آمد!» منهال چنين فرياد زد. تنها جوان كاروان از دور آشكار شد. چهره درخشانش چون ماه اندوهگين. گويى بر شانهاش رنج و غمهاى تمام عالم را حمل مىكرد.
منهال به سويش شتافت تا اندكى از اندوهش بكاهد: «اى پسر رسولخدا(ص)! شب را چگونه به صبح رساندى؟»
اشكها چون ابرهاى سرشار از باران، در چشمهاى جوان گرد آمدند.
- «مانند مردم بنىاسرائيل در زمان فرعون، صبح كرديم كه پسرانشان را سر مىبريدند و زنانشان را زنده نگه مىداشتند».
جوان لحظهاى خاموش ماند و ادامه داد: «عرب با اين انديشه، شب را به صبح رسانيد كه بر عجم افتخار كند كه محمد(ص) از اوست و قريش با اين فكر صبح كرد كه محمد(ص) از قبيله اوست و ما خاندان رسولخدا(ص)، آواره و شهيد داده [شب را به صبح رسانيدم]. انا لله و انا اليه راجعون».
منهال گفت: «از گريههاى بسيار بر تو مىهراسم».
جوان كه با نگاههاى ژرفش ابرها را مىشكافت، پاسخ داد: «غم و اندوهم را به درگاه خدا شكوه مىبرم و از او چيزى مىدانم كه شما نمىدانيد. يعقوب، پيامبر بود و دوازده پسر داشت. خدا يكى از آنان را از چشمش پنهان داشت. يازده پسر ديگرش نزد او بودند و وى مىدانست،