182چند نفرى كه دور روحانى كاروان هستند، كلمات او را تكرار مىكنند تا همه از آخرين دور باخبر شوند. من هم مشهدى سيفالله را خبر مىكنم. با تكان دادن دستش روى دستة ويلچر، گفتهام را تأييد مىكند. باز هم پنهانى به حياط خلوتش سرى مىزنم. به آخر دعاى كميل رسيده: «فَإِليكَ يا رَبّ نَصبتُ وَجْهي وَإِليكَ يا رَبّ مَدَدْتُ يَدي فَبِعِزَّتِك اسْتَجِبْ لِى دُعائي وَبَلِّغْني مُناي...».
با گفتن اين جملات، دستهايش را تا بالاى سرش بالا مىآورد و با گردنى خميده، به بالاى ديوارهاى كعبه چشم مىدوزد.
با تمام شدن دور هفتم، از گردونه جمعيت به زحمت بيرون مىآييم و پشت مقام ابراهيم جايى پيدا مىكنيم. مشهدى سيفالله، به زحمت از ويلچر پايين مىآيد تا نماز طواف بخواند. من و همسرش دو طرفش مىايستيم تا با خيال راحت و با امنيت بيشترى نماز بخواند. بعد از نماز در حالى كه روى ويلچر مىنشيند، با چند دعا در حقم، دلم را شاد مىكند و سپس با تشكر فراوان، مرا به خداى كعبه مىسپارد و مىرود. از پشت سر، با نگاهم تعقيبش مىكنم، تا وقتى كه به انتهاى صحن مسجدالحرام و زير نور سبزى مىرسد كه به موازات حجرالاسود قرار دارد و به افراد كاروانش مىپيوندد.
به آرامگاه هر شبم مىروم؛ مكان دنجى كنار صحن مسجدالحرام، روبهروى ناودان طلا. بين چند ايرانى كه به صف نشستهاند، جايى پيدا مىكنم. مىنشينم و به ديوار تكيه مىدهم. به خانه سياه پوش و آسمان صاف بالاى سرش و مهتابى كه انگار درست بالاى كعبه مشغول نور افشانى است، خيره مىشوم. مىروم توى فكر و با خودم حرف مىزنم: