180اصرار و خواهش ديگر، سرانجام مىپذيرد، ولى به شرط اينكه از هم جدا نشويم و تا آخر طواف با هم حركت كنيم.
وقتى دستههاى ويلچر را مىگيرم و شروع مىكنم به هُل دادن، خاطرات شب جمعه گذشته، در ذهنم زنده مىشود؛ وقتى براى اولينبار، وارد مسجدالحرام شدم و برق كعبه چشمانم را فراگرفت و به ذائقهام، حلاوتى بىسابقه نشست. از آن شب به بعد، براى اينكه طعم اولين ديدار از ذائقهام فاصله نگيرد، سعى كردهام هر شب، با كاروانهاى تازه وارد همراه شوم.
در اين يك هفته گذشته، هر شب دو سه ساعت پيش از اذان صبح، روبهروى ناودان طلا مىنشستم و ورود كاروانهاى جديد را كشيك مىكشيدم. با پيدا شدن سر و كله احرامپوشها در محوطه مسجدالحرام، خودم را قاطى آنها مىكردم تا از عطر شور و شوقشان، بر جان من هم گردى بنشيند.
با گذشتن از حدود يك چهارم محيط مسجدالحرام، كمكم وارد مطاف مىشويم و تا پيش از رسيدن به حجرالاسود، خود را بين محوطه ركن و مقام جا مىدهيم. خم مىشوم و كنار گوش مشهدى سيفالله، نزديك شدن به حجرالاسود و نيت شروع طواف را يادآورى مىكنم. من هم در دلم، نيت طواف را عبور مىدهم؛ اگر قابل باشد، به نيت آخرين ستاره، يادگار آخرين پيامبر خدا(ص).
با رسيدن به حجرالاسود، دستها بالا مىرود و مردم تكبير مىگويند. روحانى كاروان با صداى بلند، آغاز دور اول را اعلام مىكند و شروع به خواندن دعاى شوط اول: «أللّهمّ إنى أَسأَلُك باسمِك الّذى يُمشى به عَلى