179همه ايستادهاند كنار مكتبة مكة المكرّمة؛ ابتداى محوطه وسيع مسعى. معجونى از شادى و اضطراب در چهرهها موج مىزند. شانههاى افتاده، ابروهاى در هم رفته و چشمان نمناك، از قلبهايى شكسته خبر مىدهد. از بين افراد كاروان، پيرمردى روى ويلچر نشسته است. چهره نورانىاش توجهم را جلب مىكند. توى دلم مىگويم: «اين هم روزى امشب من».
منتظر مىمانم تا توضيحات و تذكرهاى روحانى كاروان به آخر برسد. وقتى همه راه مىافتند، آرام آرام وارد جمعيت مىشوم و خودم را به پيرمرد مىرسانم. زن ميان سالى ويلچر را به جلو مىراند.
با سلام و عليكى با هردوى آنها، باب آشنايى را باز مىكنم و با حالتى نزديك به التماس، از آنها مىخواهم اجازه دهند كار طواف پيرمرد را من انجام دهم. زن عذر و بهانه مىآورد كه شوهرش، مشهدى سيفالله، بىسواد است و براى اولين بار است كه به عمره آمده. بايد مراقبش باشد تا اعمالش را درست انجام دهد و با كسى غير از او هم راحت نيست.
وقتى از من مىشنود امشب، آخرين شب مكه ماست و مىخواهم در اين شب جمعه آخر، كارى كرده باشم، قلبش نرمتر مىشود. با كمى