131مىخواهيم از «بابالسلام» عبور كنيم. حاجى از همه مىخواهد نگاهشان به زير باشد و با نگاههاى پراكنده، بينايىشان را هدر ندهند. خودش جلو مىافتد. كتاب مناسكش را بالا مىگيرد و همين مىشود تابلوى كاروان. بچهها رد تابلو را مىگيرند و مثل كودكان قدونيم قدى كه در شلوغى بازار به پدرشان مىچسبند تا گم نشوند، تا مىتوانند، نزديك به هم، پشت سر حاجى حركت مىكنند.
ذهنم عجيب درگير است؛ درگير تصور شكل و شمايل كعبه و حالى كه در اولين نگاه پيدا مىكنم. پيش از آمدن، دربارهاش زياد خواندهام؛ درباره طول و عرض و ارتفاعش، جنس پردهاش و مقدار طلايى كه در بافتن پرده به كار رفته و تاريخ ساخت و تعميرهايش؛ به حدّى كه انگار يك بار پيش از اين، آن را ديدهام و به گمانم، با كعبه بيگانه نيستم.
از چند پله پايين مىرويم. چند قدم آن طرفتر، همه مىايستند. با صداى حاجى سرها بلند مىشود و چشمها به يك نقطه متمركز. خدايا، چه مىبينم؟!
اين زيباى سياه جامه، چه با هيبت است! زانوانم سست مىشود. بى اختيار به زمين مىافتم، ديگران هم. چشمهايم را شكوه كعبه پر كرده. باران اشك است كه از چشمها جارى مىشود. پيشانىها سنگهاى كف مسجدالحرام را نشانه مىگيرد و هقهق گريهها اوج مىگيرد.
خدا! خدا! شكرت خدا! اين بيشترين زمزمهاى است كه مىتوان شنيد. تازه مىفهمم اين خانه ساده، چه مردافكن است و چه بى خدم و حشم، بر قلبها حكومت مىكند. تمام چيزهايى كه آماده كرده بودم تا در اولين ديدار بگويم، از ذهنم پاك شده. شنيده بودم كه دعاها در اولين ديدار، در