100حالِ شبهاى امتحان را دارم. درسهايى را كه مىبايست در طول سال مىخواندم و مرور مىكردم، مىخواستم يكشبه فوت آب شوم. معلوم بود كه نمىشود و فشار مىآورد.
حالا محرمات احرام برايم شده است همان قصه درسهاى نخوانده در طول سال. نخوانده و تمرين نكرده، مىخواهم يك شبه اهل حلال و حرام شوم. معلوم است كه فشار مىآورد.
«به قلبم نگاه مىكنم، ضربانش كندتر شده است. چشم مىگردانم به اطراف. به افراد كاروان خودمان و ديگر كاروانها نگاه مىكنم. اين دو تكه پارچه، همه را به يك خط كرده. عدالت خدا اينجا ديدنى است. هيچكس جرئت نمىكند خودش را يك وجب بالاتر از ديگرى بداند. همه آن مقامها، همه آن ميزهاى چوبى و كندهكارى شده، همه آن منشىها و همه آن تلفنهاى پر دكمه، به دو تكه پارچه سفيد محدود شدهاند و به دلى كه درصد تقوايش - جز خدا - براى همه پوشيده است.
دوباره چشم مىگردانم. چپها و راستها اينجا مستقيماند؛ رو به خدا، همه جذب يك قبله شدهاند. اى كاش وقتى به ايران برگشتند، اين خط كشهاى سياسى را براى هميشه كنار بگذارند». 1بايد حاجى را ببينم، بايد با او صحبت كنم.
اين روزها، چندين بار به ذهنم زده است، بيشتر از هر چيز ديگرى.