20آيا اين عصا را مىشناسى؟ اين عصاى پيامبر است كه در دست امام است. 1امام به سوى قصر حركت مىكند، آيا تو هم همراه مولاى خويش مىآيى تا او را يارى كنى؟
كوچههاى مدينه بسيار تاريك است. امام و جوانان بنىهاشم به سوى قصر حركت مىكنند. اكنون به قصر مدينه مىرسيم، امام رو به جوانان مىكند و مىفرمايد: «من وارد قصر مىشوم، شما در اينجا آماده باشيد. هرگاه من شما را به يارى خواندم به داخل قصر بياييد». 2 امام وارد قصر مىشود. امير مدينه و مروان را مىبيند كه كنار هم نشستهاند. امير مدينه به امام مىگويد: «معاويه از دنيا رفت و يزيد جانشين او شد. اكنون نامه مهمّى از او به من رسيده است». 3آنگاه نامۀ يزيد را براى امام مىخواند. امام به فكر فرو مىرود و پس از لحظاتى به امير مدينه مىگويد: «فكر نمىكنم بيعت مخفيانه من در دل شب، براى يزيد مفيد باشد. اگر قرار بر بيعت كردن باشد، من بايد در حضور مردم بيعت كنم تا همۀ مردم با خبر شوند». 4امير مدينه به فكر فرو مىرود و درمىيابد كه امام راست مىگويد، زيرا يزيد هرگز با بيعت نيمه شب و مخفيانۀ امام، راضى نخواهد شد.
از سوى ديگر، امير مدينه كه هرگز نمىخواست دستش به خون امام آلوده شود، كلام امام را مىپسندد و مىگويد: «اى حسين! مىتوانى بروى و فردا نزد ما بيايى تا در حضور مردم، با يزيد بيعت كنى». 5 امام آماده مىشود تا از قصر خارج شود، ناگهان مروان فرياد مىزند: «اى امير! اگر حسين از اينجا برود ديگر به او دسترسى پيدا نخواهى كرد».
آنگاه مروان نگاه تندى به امام حسين عليه السلام مىكند و مىگويد: «با خليفۀ مسلمانان، يزيد، بيعت كن»، امام نگاهى به او مىكند و مىفرمايد: «چه سخن بيهودهاى گفتى، بگو بدانم چه