254وقت غروب كنار نهرى كه مرحوم محمد اسماعيل خان وكيل الملك ازآب فرات جدا نموده و به نجف اشرف برده، نماز ظهر و عصر را گزارده سوار شديم.
دو ساعت از شب گذشته، در يك فرسخى كاروانسرا هوا طوفانى گشته در اين صحراى مخوف نعوذاً بالله طورى گشته كه چشم چشم را نمى ديد. اگر لطف الهى و توجه مولاى مؤمنان نبود، جان به سلامت در نبرده بوديم. با هزار مشقت به كاروانسرا رسيديم، در حالتى كه به تحرير خارج است. قهوه چى و يك نفركجاوه كش از ما مفقود گشته، شمع هم در نزد قهوه چى بود. با هزار زحمت از باد و طوفان پناه به ديوارى برده و خود را به خداى مهربان سپرديم. قهوه چى پيدا نشد. لابداً دو نفر عسكركه همراه سوار بودند انعام مخصوص دادند، درآن بيابان فرستاده فرياد مىكردند و قهوه چى را به اسم صدا مىكردند. نزديك صبح بود كه آنها را پيدا نموده آوردند. احدى گمان حيات آنها را نداشت. خداوند نخواست كه مقتول عربهاى دزد بشوند. شب را هر طور بود به روز آورده، طلوع آفتاب سوارگشته به راه افتاديم. چهار ساعت به غروب مانده، روز چهارشنبه، سلخ شهر شوال المكرم، وارد كربلا شديم. در دم خيمهگاه پياده شده وضو ساخته، درآنجايى كه شبيه حجله حضرت قاسم عليه السلام ساختهاند، نماز ظهر و عصرگزارده در نزد خيمههاى حضرت چاهى كه حضرت عليه السلام نيزه مبارك را فرو كرده آب بيرون آمده و صحابه غسل كرده به جهاد رفتهاند. عربى باركرده كه برود از چاه آب بياورد. همين كه رفت از چاه پايين برود، دختر خاله گفت: مبادا در چاه بيفتى، از وسط چاه، شخص عرب در مقام حضرت گفت: عجب! يعنى من در چاه مىافتم; تا از زبانش اين مطلب جارى گشته، بى اختيار در چاه افتاد، بطوريكه خالى از