50بن جناده گره خورد و ديد كه شوقِ پرواز از سر و رويش مىبارد و با نگاه ملتمسانه و گيراى خويش اذن عروج مىطلبد، دلش به حالش سوخت و تاب نياورد بيش از اين معطّل كرده باشد، اين بود كه آهسته و پرسوز فرمود:
برو فرزندم، اميدوارم كه خداوند بزرگ مجاهدتها و تلاشهاى پيگيرتان را قبول فرمايد.
عمرو چون كبوترى كه مدّتها در گوشۀ قفس زندانى بوده و آزاد شود، با سرعت پرگرفت و رفت. انگشتان كوچكى با قدرتى هر چه تمامتر قبضۀ شمشير را مىفشرد و با تمام نيرويش جهاد مىكرد.
جوان خردسالى در ميان انبوه سپاه خونخوار دشمن تلاش مىكرد و مادرى از دور دست،به اين پيكار سرسختانه مىنگريست و لذّت مىبرد، پارۀ جگرش و فرزندش را مىديد كه مردانه و دليرانه مىرزمد و اين چنين رجز مىخواند:
اَميرى حُسَيْن وَ نِعْمَ الاَمير
جنگ با شدّت ادامه داشت و دشمن همۀ نيرويش را متمركز كرده بود تا زودتر كار را خاتمه دهد، گرد و