49انسانى در برابر حسين(ع) قرار گرفت كه گويى با تمام وجودش فرياد مىزند:
انسان اگر بخواهد خويش را از دامن آلودگىها و زبونىها نجات دهد بر قلّههاى رفيع عظمت پا مىنهد و شكوهى غير قابل تصوّر مىيابد.
حسين(ع) گرم شد و نيرو گرفت. از همه چيز او، از نگاهش، از دستهاى كوچك و پاهاى كوتاهش، از شمشيرش و از آواى كودكانه و دلپسندش لذّت مىبرد.
هان چه مىخواهى فرزندم، چه تصميمى دارى؟
مولا جان، اى پيشواى آزادگان، آمدهام تا اجازه بگيرم و به سوى ميدان نبرد بشتابم و به اين ددان اهريمن خوى بگويم كه مولايم حسين تنها نيست و بدان آسانى كه پنداشتهاند نتوانند به او دست يافت.
نه فرزندم، تو نبايد به ميدان جنگ بروى، چند لحظه پيش پدرت مردانه پيكار كرد و جاودانه شد و همين براى مادرت كافى است.
عمرو با نگاه معصومانه و قيافۀ جذّابش به حسين(ع) مىنگريست، پس از سخنان او آهسته لب به سخن گشود:
«راست است كه مادرم دردى جانكاه تحمّل كرده امّا او هيچ احساس ضعف و زبونى نمىكند...
يا حسين مادرم خودش لباس نبرد بر تنم پوشاند و شمشير به دستم داد و مرا بدينجا فرستاد.»
نگاه گرم و پرسوز حسين(ع) به نگاه معصومانۀ عمرو