121و حماد در كوفه نبود.» عجلى مىگويد: ثقه، پابرجا، فقيه و صاحب مذهب است.
مغيره مىگويد: «وقتى به مدينه مىآمد، ستون مسجد پيامبر را برايش آماده مىكردند و در آنجا نماز مىخواند.» «مجاهد» هم به گونهاى ديگر در برابر درياى دانش او به زانو درآمده و مىگويد: «وقتى به فضل و علم او پى بردم كه ديدم در مسجد منا در اطرافش از مردم غلغلهاى بود.» 1همۀ دوستان از فضيلت امام به شگفتى درآمده بودند.
در ميان آنها، محمد گفت: دوستان! بگذاريد من هم داستانى را براى شما بگويم. اين بار حاضران چشم به او دوختند تا ببينند او چه مىگويد. محمد گفت: من نمىدانستم كه امام سجاد عليه السلام پس از خودش، فرزندى به يادگار گذاشته است تا اين كه روزى ايشان را همراه فرزندش امام باقر عليه السلام ملاقات كردم. او را در حال كار و تلاش ديدم. خواستم به او نصيحتى كنم؛ ولى دقيقاً برعكس شد! اين را گفت و سكوت كرد.
اصحاب با شنيدن قصۀ ناتمام محمد، از او خواستند تا ماجرا را به پايان برساند.
او گفت: در يكى از روزها كه هوا خيلى گرم بود، در اطراف شهر مدينه مىرفتم. مرد تنومندى را ديدم كه دستانش را بر دوش دو همراه خود گذاشته بود و مىآمد.
پيش خود گفتم: بزرگى از بزرگان قريش، در اين ساعت از