105
نالۀ حجرالاسود
محمد بن حنفيه پيش خود انديشيد، اين بار سخنم را با او در ميان مىگذارم. از بس كه منويّاتم را در درون خود مرور كردهام، براى من تكرارى و ملالآور شده است. هر طور باشد، امسال در مكه او را خواهم ديد و به ديدارش مىروم.
محمد بن حنفيه در مكه، خدمت على بن الحسين عليهما السلام رسيد؛ تمام نيروى خود را جمع كرد، ولى احساس كرد دهانش خشك و ضربان قلبش تند شده و نفسش به شماره افتاده است و نمىتواند خواستۀ خود را عملى كند...
امام سجاد عليه السلام وقتى حال عمو را چنين ديد، به كمك او شتافت و با لحنى پر از مهر و محبّت گفت: عمو جان! چيزى پيش آمده؟ نگران چيزى هستى؟ مىتوانم كمكت كنم؟
ابن حنفيه، با شنيدن سخنان گرم و همراه با محبت امام، جانى تازه گرفت و كمكم به حال طبيعى بازگشت.
زبانش گشوده شد و به امام عرض كرد:
مىدانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از خودش، به امامت على عليه السلام و پس از وى به امامت امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام وصيت كرد و پدرت امام حسين عليه السلام كشته شد و كسى را وصىّ خود قرار نداد.