24عمرش پر شود و در قاب چشمانش تصوير خانۀ خدا، حرم نبوى و بقيع نقش نبندد. قطرههاى اشك، مردمك چشمان پيرمرد را لرزاند. نگاهها در هم گره خورد و عشق سالها زندگى مشترك، تنها در يك لحظه تبلور يافت.
به زن گفتم: چطور طاقت آوردى اين راز را چهار سال در سينه پنهان كنى؟
گفت: همين يك لحظه ارزش تحمل اين راز سنگين را داشت.
پرسيدم: در تهيه كردن پول مشكلى نداشتى؟
گفت: از پولهايى كه شوهرم به من مىداد، صرفهجويى مىكردم، خودم نيز به خياطى مىپرداختم. بچهها هم كمك كردند.
پرسيدم: بچهها خبر داشتند؟
گفت: آرى! اما به آنها گفته بودم كه حق نداريد به پدرتان چيزى بگوييد!
اين پيرزن خسته از گذر عمر و تحمل افت و خيزهاى فراوان يك زندگى سخت و دشوار كه رد پاى آن بر سراپاى او نمودار بود، چگونه چنين عشقى را - شايد پس از نيم قرن زندگى - به شوهرش هديه مىكند؟ آيا اين نيز كشش و جذبه خانه خداست كه چنين جلوههايى از عشق مىآفريند؟ جذبههايى كه او را وادار مىكند تا پس از عمرى تلاش و يار و غمخوار بودن، اين سفر معنوى و الهى