126يك روز پيامبر اكرم(ص)، متوجه او شد كه از پشت سر جمعيت سعى مىكند پيامبر را ببيند. پيامبر هم، متقابلاً خود را بالا كشيد تا آن مرد بتواند به آسانى او را ببيند! طولى نكشيد كه برگشت. پيامبر با اشاره دست، او را به نزد خود طلبيد. مرد، نزديك آمد و جلو پيامبر نشست. حضرت فرمود: «امروزِ تو با روزهاى ديگر فرق داشت». روغنفروش گفت: «اى رسول خدا(ص) حقيقت اين است كه، امروز آنقدر مهر تو، دلم را فرا گرفت كه نتوانستم دنبال كارم بروم، ناچار برگشتم!»
پيامبر، درباره او دعاى خير كرد. چند روز گذشت و از آن مرد خبر و اثرى نبود. رسول خدا از اصحاب، سراغ او را گرفت. همه گفتند: «مدتى است او را نمىبينيم». آن حضرت همراه گروهى از ياران، به سمت بازار روغنفروشان راه افتاد. همينكه به دكان آن مرد رسيد، ديد تعطيل است! از همسايگان احوال او را پرسيد؛ گفتند: «اى رسول خدا! چند روز است كه از دنيا رفته است! او بسيار امين و راستگو بود.» پيامبر فرمود: «خدا او را بيامرزد و مشمول رحمت خود قرار دهد». 1