124گرفت و به زمين گذاشت. ابوذر از خستگى و تشنگى بىحال به زمين افتاد.
رسول اكرم فرمود: «آب حاضر كنيد و به ابوذر بدهيد كه خيلى تشنه است».
ابوذر گفت: آب، همراه من هست».
پيامبر پرسيد: «آب همراه داشتى و نياشاميدى؟»
ابوذر پاسخ داد: «آرى، پدر و مادرم به قربانت! به سنگى برخوردم، ديدم آب سرد و گوارايى است، اندكى چشيدم، با خود گفتم از آن نمىآشامم تا دوستم رسول خدا از آن بياشامد». 1
2. باديهنشين
مردى از باديه، به مدينه آمد و به حضور رسول اكرم(ص) رسيد و از آن حضرت پندى خواست. رسول اكرم به او فرمود: «خشم مگير!»
آن مرد، به قبيله خويش برگشت. از اتفاق وقتى كه به ميان قبيله خود رسيد، شنيد دو قبيله در مقابل يكديگر صفآرايى كردهاند و آماده جنگ و كارزارند. اين خبر هيجانآور، خشم او را برانگيخت. فورى سلاح خويش را خواست و لباس پوشيد. ناگهان، يادش آمد كه به مدينه رفته و از رسول خدا