17مىكرد. حصار خراب شده بود و گوسفندها پراكنده شده بودند. لورنزو به ادواردو نزديك شد.
- مىتونى گوسفندها رو جمع و جور كنى؟
- سعى خودمو مىكنم.
- ببرشون پايين. از جادۀ ساحلى برو سمت بندر. البته فكر كنم اون جا هم زلزله شده باشه. هرچى باشه پايين دست امن تره. فهميدى؟
- بله.
داشت گوسفندها رو جمع و جور مىكرد كه به ياد بابالئو افتاد. به سمت كلبۀ سنگى دويد. سقف كلبه خراب شده بود. درختان زيتون و بادام آتش گرفته بودند. سنگها را كنار زد و پيرمرد را بيرون كشيد.
- حالت خوبه بابالئو؟
- چى شده؟ چرا سقف خونۀ من خراب شده؟
- زلزله شده، كوه آتشفشان كرده، بايد از اين جا بريم. من شما رو مىبرم! ادواردو پيرمرد را كول كرد. وقتى به ميدانگاه آبادى رسيد گوسفندها را جمع كرد و به سمت تائورمينا رفت. مردم دهكده كنار جاده نزديك چشمۀ آب توقف كرده بودند. پيرمرد را روى زمين خواباند. لورنزو به طرفش آمد و با تعجّب گفت:
- اينو چرا همراه خودت آوردى؟