64
پس آنگه شد روان تخت روانش
كه بود آن مير اعظم در ميانش
جلوريز 1از پى او شد روانه
سپه مانند بحر بىكرانه
از آن پس ده قطا اشتر خزانه
كشيدندى ز پس با كارخانه
[ازدمشق تامدينه]
بدين آيين چو بيرون رفت پاشا
برآمد در تلاطم آن سه دريا
به روى هم بسان موج افتان
روان شد حاج هم سوى بيابان
بيابانى كز آبادى برى بود
نشيمنگاه شيطان و پرى بود
بيابانى كه خلقى تا دو فرسنگ
ز عصيان گشته بودندى همه سنگ
بيابانى كه گرديدند نابود
در آنجا قوم لوط و صالح و هود
بيابانى كه نعمتهاى الوان
همه گرديده سنگ از جرم و عصيان
بيابانى كه تا چشمت كند كار
به فرق مشركان گشته نگونسار
بيابانى كه از مه تا به ماهى
شده مغضوب درگاه الهى
بيابانى كه پايانش نبودى
گياهى جز مغيلانش نبودى
نه مرغ اندر هوايش مىپريدى
نه وحش اندر فضايش مىچريدى
به جز خرگوش و سوسمار و رتيلا
گهى هم عقربى مىگشت پيدا
در آنجا بس كه گويى واژگون شد
دل بينندگانش سرنگون شد
پس آن گه شد روان آن خلق انبوه
بسان مور بر صحرا و بر كوه
كه تا در فرسخ چهارم رسيدند
سوى رنطه سراپرده كشيدند
از آنجا نيمۀ شب شد روانه
امير الحاج با نقّاره خانه
دگر حجاج بيتاللّٰه تمامى
روان گشتند با آن فرد نامى
چو ره را هشت فرسخ طى نمودند
به مفرق بار از اشتر گشودند