55
نمايان شد دهى نامش كمرخان
بنايش بودى از دور تمورخان 1
در آن وادى شبانگاهى غنودند
كه اندر فكر مال خويش بودند
چو سرزد صبح از دامان گردون
دگر حجاج با حال دگرگون
از آن وادى برون رفتند دلتنگ
نَوَرديدند ره را هشت فرسنگ
فكندندى به منارلوكولى بار
به جاى گُل به سر چيندند از خار
چو شب خرگاه نيلى را نگون كرد
سحر از جيب گردون سر برون كرد
فتادندى به ره حجاج چون باد
به عزم كوه نوردى همچو فرهاد
گهى با تيشه ره را باز
سه فرسخ چون به سنگستان دويدند
پريدندى گهى،گاهى چريدند
رسيدند آن زمان سوى مقاره
ز دست كُهْ گريبان گشته پاره
شبى سر را نهادندى به بالين
سحر برخاستند از خواب نوشين
به پشت راهواران زين نهادند
دگر بر روى كوهستان فتادند
سحرگاهان از آنجا بار كردند
مسافت در ره هموار كردند
شدى از بعد شش فرسخ نمودار
ملاطيه به سان صورت مار
عجب شهر وسيع باصفا بود
ز معموريش مصر اندر قفا بود
فزونتر داشت ز اختر باغ و بستان
گلستان ارم بودش دبستان
از آن معموره شهر جنّت آباد
شدندى حاج مسكين خرّم و شاد
در آن جا مكث،يك روزى نمودند
زبان بر شكر نعمتها نمودند
چو خرگاه سيا شب بپا شد
در بازارِ كوچا كوچ وا شد
سوى هامون فرسها را جهاندند
سه فرسخ راه را تا صبح راندند
ز دريا چون برآمد خيمۀ شيد 2
جهان را آب زراندود پاشيد