39
دو فرسخ راه را اين سان چو طى كرد
شتر را سنگ او گويا كه پى كرد
(5)ز بس بُد تند و تيز و گرم آن سنگ
از آن شد اشتر بيچارهام لنگ
چو كوهستان غم عالم به دل كن
دو صد بيچاره را در زير گل كن
از آن كهسار بر دم فيض بسيار
در اين كُهْ بس كشيدم زحمت خار
دو فرسخ راه را طى كردم آن روز
به سنگش ناقه را پى كردم آن روز
نه گُل ديدم نه لاله نه گياهى
به خروانق 1رسيدم چاشتگاهى
در آنجا بود حاكم سرفرازى
جوان كاردان معنى طرازى
به صورت طفل در در دانش ارسطو
قرابت داشت با من آن نكوخو
چو شد آن ارجمند دانش آموز
ز من آگه كه وارد گشتم آن روز
فرزند گرامى آن گرامى
به پيش آمد رسانيدم سلامى
ز بهرم خانۀ بس باصفايى
مهيّا كرده بود از كدخدايى
در آنجا چار روزم ميهمانى
نمود آن نوجوان از مهربانى
دگر هم مهربانىهاى بسيار
به من نسبت نمود آن نيك كردار
به صد افتادگى و طور نيكو
رسانيدم سلامى هر سحر او
مكرّر اين سخن را داشت بر پاى
چه خدمت باشد امروزت بفرماى
كه فرمانبر به فرمان تو باشم
نيَم خويش،از غلامان تو باشم
به نزدم هفتهاى از لطف مىباش
عبير مرحمت بر فرق من پاش
به صد ابرام روز پنجمين بار
ببستم من ز كوى آن نكوكار
به مهمان داريم كرد آن گرامى
روان از خادمان مردان نامى
سحر گشتم از آن وادى روانه
به همراهم روان شد آن يگانه
به رسم بدرقه آن نوجوان مرد
سه ميدان اسب را همراه طى كرد
وداعم كرد چون رخصت ز من يافت
به كوى خويشتن آنگه عنان تافت