37
برون رفتم چو صرصر زان ولايت
جرس با نغمه مىكرد اين حكايت
كه مىباشد در اين ره كوه بسيار
مينديش و دل خود را نگهدار
چو خور از دامن گردون برآمد
همانا عمر راه من سرآمد
فكندم بار را در ثار امروز
رفيق من شدى بيمار آن روز
ده معمورۀ جنّت سرشتى
به دورش باغهايى چون بهشتى
كه از آن هر طرف جويى چو سيماب
ز صافى بُد نمايان چون در ناب
بدان ده بار خود را چون كشيدم
به كوى مرد دهقان آرميدم
چه دهقان مرد با عقل و تميزى
به مصر آن دهستان چون عزيزى
ز راه ميزبانى آن نكو خوى
بگسترد از برايم بذل نيكوى
چو ديدم مردمى زان مرد دهقان
غنودم يك شبى در آن دهستان
صبا مرغ سحر برداشت آواز
جرس هم گشت با او نغمهپرداز
نمودم كوچ از آن خرّم دهستان
پلنگ آسا فتادم در كهستان
گهى جمازهام را باز كردى
به چرخ چهارمين پرواز كردى
گهى منزلگهش لاهوت مىشد
گهى همداستان با حوت 1مىشد
مسافت شد چنين ره چار فرسنگ
ز ناهموارى ره آمدم تنگ
اگرچه بود ناهموار راهش
ولى بردم بسى فيض از گياهش
ز هر سو رسته بودى رنگ بر رنگ
گل و لاله در او فرسنگ فرسنگ
بيا اورنگ گلهايش بياموز
زده گويا چكن 2استاد زر دوز
به رنگ و نيم رنگ او نظر كن
چكن باشد به انگ او نظر كن
چه كس كِشته در اين كهسار لاله
كه داده بر كف ساقى پياله
كه كرده اين كهستان را گلستان
كه باشد باغبان اين كهستان