24
جرس زد نغمه را در پردۀ راست
كه گلزار خليل 1اينجاست اينجاست
چو بر گلزار يارم رهنمون شد
سرشك ديدهام چون جوى خون شد
چو كردم پنج فرسخ راه را طى
فغان از استخوانم خاست چون نى
چو از وصل خليلت بىنصيبى
به گلزارش شو اكنون عندليبى
گره از بار و از محمل گشودم
شبى آنجا به آسايش غنودم
سحر كان دانۀ ياقوت رخشان
برون آمد چو از فيروزه ايوان
شدم چون عندليب زارِ نالان
از آن گلزار رفتم ديده گريان
جرس اين نغمه را زد در عشران
كه منزل دور باشد دست جنبان
مسافت چون نمودم پنج فرسنگ
بهناگه شد نمايان كورهاى سنگ
ندانم بُد رباط و يا جهنّم
گِل و خشتش تو گويى بود از غم
ز تاريكى سيه چون كنج مطبخ
غلط گفتم غلط،بُد قصر دوزخ
بُدى هر يورتِ 2آن چون كهنه غارى
وطن كرده به هر كنجش مارى
بنايش را نهاد از بىكمالى
كمال 3از بهر جان ما وبالى
در آن غمخانه يك شب تا سحرگاه
بهسر بردم به صد رنج و صد اكراه
سحرگه بار بر جمازه بستم
از آن وادى ضجّتبار رستم
به آهنگ جرس تا چار فرسنگ
مسافت طى نمودم با دل تنگ
كه ناگه شد نمايان مؤمن آباد
در آنجا شد دل غمگين من شاد
بياضش روشن از سرچشمۀ هور 4
سوادش چون دل مؤمن پر از نور
نكو آب و رباط دلنشين داشت
ولى بادِ بَدى آن سرزمين داشت