17
مشرق سخن
ثانيهها را مىشمارم، ولى انگار پاى لنگ شده است.
چه قدر زمان به كندى مىگذرد. چرا انتظار به سر نمىآيد.
بارها و بارها حرم نبوى، ائمۀ بقيع عليهم السلام و منزلگاه دوست، مركز هستى را در صحيفۀ جانم به تماشا نشستهام، ولى اكنون كه قرار است به اين سفر معنوى بار يابم، حسّ و حال ديگرى دارم.
چگونه باور كنم كه بايد قبلۀ ايمان را در مقابل ديدگانم ببينم و در هواى ملكوتى بيتاللّٰه نفس بكشم. هنوز گام برداشتن در تربت پاك مدينةالنبى صلى الله عليه و آله را رؤيا مىبينم.
كوچه باغهايى كه زمانى جاى پاى بهترين انسانها را نقشينۀ جان خود كرده ا ست. يعنى زمان آن فرا رسيده تا مهمان پاكترين و كاملترين انسان از آغاز تا پايان خلقت گيتى باشم.
آيا گاه آن فرا رسيده است تا از پنجرۀ مشبّك بقيع به آرامگاه ائمۀ بقيع خيره بمانم و آرام آرام، اشك شوق و غربت بر گونههايم جارى شود، ولى نه، انگار تا خانۀ دوست، فاصلهاى نيست. فقط چند روز ديگر مانده است.
مقدمات سفر را مرور مىكنم. از ساك و لباس و ديگر وسايل سفر، همه چيز را برداشتهام. چه خوب است كه