20است كه هنگام بيرون آمدن حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السلام و عبداللّٰه بنجعفر از مدينه به قصد حج، در بين راه از بار و اثاث خود جدا ماندند و دچار گرسنگى و تشنگى شدند، در اينحال به پيرزنى رسيدند كه خيمهاى در بيابان زده و گوسفند كوچكى نيز در خيمه داشت.
هر سه به نزد آن پيرزن رفتند و از او پرسيدند: آب دارى؟ پير زن گفت: آرى و با اشاره به آن گوسفند، گفت:
شيرش را بدوشيد و بنوشيد. پرسيدند: غذايى هم دارى؟ پاسخ داد: نه، تنهاهمين گوسفند را دارم، اكنون يكى از شما برخيزد و آنرا ذبح كند تا من از گوشت آن براى شما غذايى طبخ كنم.
به دستور او عمل كردند و پس از ذبح گوسفند آن را به پيرزن دادند و او از گوشت آن غذايى طبخ كرد و نزد ميهمانان آورد. هر سه نفر از آن غذا خورده سير شدند و تا هنگام خنك شدن هوانزد آن زن ماندند و سپس به سوى مكه راه افتادند. پيش از حركت به پيرزن گفتند: ما از قبيلۀ قريش هستيم، هرگاه عبورت به مدينه افتاد نزد ما بيا تا پذيرايى و مهمان نوازى تو را جبران كنيم.
پس از رفتن آنان، شوهر آن پيرزن آمد و پيرزن ماجرا را نقل كرد. مرد خشمناك شد و او را نهيب زد و گفت: چگونه براى افرادى ناشناس گوسفندى را ذبح مىكنى؟ و به همين اندازه كه به تو مىگويند كه ما افرادى از قبيلۀ قريش هستيم دلت را خوش مىكنى؟!
اين جريان گذشت و اين زن و شوهر به فقر و تنگدستى