94ايشان، بسيار ناراحت شد و مىگفت: نمىتوانم شهادت حاج شيخ عباس شيرازى را باور كنم.
خيلى ناآرام بود و گريه مىكرد. زمينهاى فراهم گرديد كه ايشان به حج مشرف شد و پس از باز گشت، داستانى را نقل كرد كه در مجلس ترحيم وى نقل كردم. او گفت:
«خداوند عنايت كرد و در كاروانى كه نزديك حرم مستقر بود، قرار گرفتم (چون پايش ناراحت بود و با عصا راه مىرفت) در ساعات ميان 9 تا 10 كه وقت خلوتى است به مسجدالحرام رفتم. روزهاى هفتم و هشتم ذيحجه بود و همۀ زائران به مكه آمده بودند و خيابانها شلوغ بود. يكبار كه به طرف حرم مىرفتم، ديدم هيچكس در خيابان نيست، ماشين ديده مىشود ولى كسى در داخل آنها نيست، تعجب كردم كه خيابانهاى شلوغ همهروزه، چرا امروز خلوت است و كسى به چشم نمىخورد. در همين فكر بودم كه ناگاه ديدم فردى از روبرو مىآيد، نعلين مردانهاى در پا و نقابى بر چهره داشت. به محض اينكه خواستم سؤالى بكنم، مثل كسى كه برق او را گرفته باشد، خشكم زد.