70گفت: همان كسى كه خواستى، منم. با لحن خاص عربى سخن مىگفت.
بعد سه بار به صورتم دست كشيد و گفت: بگو محمدٌ رسولاللّٰه
من در انتهاى اتوبوس بودم، به من گفت: دهانت باز مىشود، ولى آرام و بىصدا باش. من كه سرم را بلند كردم تا صورتش را ببينم، آنقدر نورانى و درخشان بود كه نتوانستم تشخيص دهم، مثل نورى كه چشم انسان را مىزند. نورش در اتوبوس پخش مىشد و او دستش را تكان مىداد و مىگفت: آهسته.
يكباره بهخود آمدم و ديدم دهانم باز است! خواستم فرياد بزنم، يادم آمد كه گفته بود: صدا نكنم، از خود بيخود شده بودم، مدت يك ربعى با خود ذكر خدا و استغفر اللّٰه و الحمدللّٰه مىگفتم، بعد از آن كه مىتوانستم خود را كنترل كنم، به شخص همراهم (كه زن باايمانى است و براى ائمه قرآن مىخواند) گفتم: من شفا يافتم.
گفت: چه مىگويى خانم؟ تو دهانت بسته بود، دهانم را باز كردم و به او نشان دادم.
گفت: چه طورى شفا گرفتى؟ كه بود، چه كرد؟