69كه آمدم، استراحت كنم، ديدم آقايى با لباس معمولى و آقاى ديگرى با عباى سبز و عمامۀ مشكى و صورت جوگندمى آمدند، اين آقا، دوبار به سمت چپم زد و به من گفت: دخترم چرا پريشان و ناراحتى؟ گفتم: من به خانۀ ائمه آمدم ولى نتيجه نگرفتم، كجا مىتوانم با اين مشكلى كه دارم، نتيجه بگيرم؟
او گفت: نااميد نباش، خداوند كمكت مىكند.
گفتم: آقا! سر به سرم نگذار، ديگر از كجا كمك بگيرم؟
ديدم دستش آمد، كنار چانهام و دوبار بر چانهام كشيد و گفت: دخترم دهانت را باز كن .
گفتم: آقا! اذيتم نكن، دهانم باز نمىشود.
براى بار دوم گفت: دهانت را باز كن.
گفتم: دهانم باز نمىشود.
بارسوم گفت: بگو يا محمد.
گفتم: آقا! مىخواهم بگويم ولى دهانم باز نمىشود.
گفت: بله، ولى سرت را بلند كن.
سرم را بلند كردم، و در همين حال گفتم: آقا تو كيستى كه با اين جلال آمدهاى؟