60هيچ نگفتم.
دوباره تكرار كرد، با لحنى آميخته به مزاح و جملاتى شيرين.
به آرامى سرم را فرو آوردم و گفتم: بچه ندارم.
پير مرد از اينكه شايد مرا آزرده باشد، نگران شد، و پس از جملاتى گفت: چند سال است ازدواج كردهاى؟
گفتم: بيش از هفت سال...
گفت: خدا بزرگ است و شما جوان، دير نشده است... آن روز گذشت.
با آن پير خردمند هيچ نگفتم، از زندگى و چه چههاى آن سخن نداشتم.
در سالهايى كه بر زندگانى مشتركِ خوب و سرشار از محبّت و صفاى ما گذشته بود ما براى حلّ مشكل گاه به پزشكان متخصص مراجعه كرده بوديم و نتايج را با جملاتى اميدوار كننده اما با آهنگى كه در پسِ آن مىشد «يأس» را خواند شنيده بوديم.
با راهنمايى و پايمردىِ دوستى بزرگوار آخرين بار به پزشكى مراجعه كرديم كه در آن سالها گفته مىشد در رشته خود بىنظير است و گفته مىشد سخنش از سر