59آخرين لحظات بارها و بارها بر بام شدم و با چشمانى اشكبار بر «قبّۀ سبز» نگريستم و غم انباشته از جدايى را فرياد كردم ...
به مكّه وارد شديم... وادى قدس، حريم حقّ... كه كعبه در درون آن نمادِ برترين جلوههاى توحيد و ديرپاىترين خانۀ خدا و مردم كه همچنان شكوهزار و ديدهگشا، سپيده باوران را به دلدادگى و شيدايى فرا مىخواند.
روزها مىگذشت و من همراه راهيان نور در حدّ توان از زيبايىها، والايىها، ارجمندىها و... بهره مىگرفتم.
آن سال در محضر عالمى بودم، كامل مرد و به اصطلاح پاى بر «سن» نهاده و سرد و گرم دنيا را چشيده كه براى بيست و يكمين بار توفيق يارش بود و...
آن نيك مرد بىآنكه در ظاهر بنماياند، «اهل دل» بود و حرمت حريم حقّ را به خوبى مىشناخت و پاس مىداشت.
روزى كه با هم از اينجا و آنجا سخن داشتيم گفت:
براى بچهها چه خريدهاى؟