42عبداللّٰه آن جوانى بود، كه همۀ دوشيزگان قريش و بلكه همۀ دختران مكّه، رؤياى وصل وى را در سرداشتند؛ برخى زنان پيشنهاد ازدواجِ با وى مىدادند و او امتناع مىورزيد؛ از جمله: «قتيله دختر نوفل فرزند اسد بن عبدالعزّى» از قريش، خواهر «ورقة بن نوفل»، كه در كنار خانۀ كعبه جلو عبداللّٰه را گرفت و گفت: عبداللّٰه! كجا مىروى؟ و او جواب داد: با پدرم مىروم. قتيله گفت: صد شتر، همانند آنچه فداى تو شد، قربانى كنم كه هم اكنون همسرى مرا بپذيرى! عبداللّٰه پاسخ داد: من با پدرم هستم و مخالفت او نكنم و جدايى او نپذيرم! و در روايت ديگر است كه چون عبداللّٰه بر آن زن گذشت، زن لباس او را گرفت و پيشنهاد همسرى داد اما عبداللّٰه امتناع كرد و گفت: خواهم آمد! و شتابان گريخت.
يكى ديگر از اين زنان، «فاطمه دختر مرّ» يكى از زيباترين و عفيفترين زنان بود كه به گفتۀ ابنسعد در «طبقات» كتابهايى خوانده بود يا به گفتۀ «طبرى» و «ابنكثير» كاهنهاى بود از قبيلۀ خثعم كه عبداللّٰه را به همسرى فراخواند و گفت: به ازاى آن صد شتر مىدهم و عبداللّٰه به او نگاه كرد و گفت:
امّا الحرام فالممات دونه
«امّا به حرام، كه مرگ به از اينست، و اگر به حلال است، كه من آن را حلال نمىدانم.
تا چه رسد به آنچه تو مىخواهى! شخص با كرامت، دين و آبروى خود را پاس مىدارد!»
اين خبر به جوانهاى قريش رسيد و به ملامت او زبان گشودند، عبداللّٰه در پاسخ آنها اشعارى سرود كه مضمون آن چنين است:
«ابرى را ديدم كه چهره نمود و با ريزش باران، نور اميد درخشيدن گرفت.
آبى كه از آن پديد آمد پيرامونش را همچون سپيدۀ صبح برافروخت.
و اين همان شرافتى است كه بدان اعتراف مىكنم و چنين نيست كه هر كس چوب