51مىكرد استوار و مطمئن ولى به لطافت برگ گل گفت: هاجرم، ما كه به ميل خود اينجا نيامدهايم، امر خداوند است و ما مطيع فرمان او هستيم. هنوز اين كلمات كاملاً از دهان منادى توحيد خارج نشده بود كه هاجر تربيت شده در خانه نبوت را هالهاى از آرامش و اطمينان فراگرفت و رودخانه پرخروش روحش به ساحل درياى آبى و آرام ياد خدا قرار يافت، اگر دستور خداست او بهترين مونس و ياور است، و خود را به دست تقدير و آينده سپرد. ابراهيم سپيدموى دست به دعا برداشت و رفت اما پارهاى از پيكرش، اسماعيل كوچكش را جا گذارده بود و بغضى فروخورده با خود به همراه داشت. هاجر با بچه در آغوش به دورشدن ابراهيم مىنگريست و با سؤالات زيادى از درون خود دست و پنجه نرم مىكرد. لحظات سختى بر هاجر مىگذشت، يك زن تنها، نوزادى چند ماهه در بيابان بىانتها، گرماى طاقتفرسا، نه آب و غذايى و نه پشت و پناهى، نه مونسى و نه همدمى؛ ساعاتى ديگر شب مىرسد. هر چه انديشيد پى به راز اين ماجرا نبرد و چون به خداوند ايمان داشت به انتظار نشست.
هر چند مىدانم همه شما از خواهران و برادران دوست داريد تمام ماجرا را بشنويد و خود را در آينه آن تماشا كنيد ولى چون مىترسم جلسه اوّل طول بكشد و ثانياً ما جلسات زياد ديگرى را پيشرو داريم اجازه بدهيد ادامه داستان در برنامههاى آتى باشد، و اينك نگاهى اجمالى به درسهايى كه از اين قصه ظاهراً پرغصه مىتوان گرفت بيندازيم و از اين زندگى كه در واقع آموزش انسانها در طول عصرها مىباشد بهره بريم. اما براى اين كه معلوم شود همگى آمادهايد يك صلوات محمدى بفرستيد.
* صداى بلند صلوات جمعيت كه از دلهاى عاشق آنان برمىآمد