50برآورده سازد و آن مادر و فرزند را از سرزمين آباد و سرسبز فلسطين به منطقه لم يزرع و بىآب و علف تنهاى تنها كوچ دهد، عجب معمايى! اما ابراهيم پيامبر كه فرمان خداوندى را جز خير و نور و مصلحت چيزى نمىديد بدون هيچ تأملى وسايل سفر را فراهم ساخت و با هاجر و فرزندش اسماعيل راهى شد، هر لحظه كه مىگذشت آتشى كه برافروخته بود در دلش زبانه مىكشيد و شعلهورتر مىگشت، خدايا اين چه آزمايشى است كه ابراهيم را به آن مىآزمايى؟! آن هم در وقتى كه نوزادى زيبا در كنارش جوانه زده است، و... .
فضايى بسيار معنوى بر مسجد و جمعيت حاكم شده بود، حركت و صدايى از كسى بلند نمىشد و همه سر تا پا گوش نشسته بودند، گويى خود بر صحنه زندگى ابراهيم ايستاده و از نزديك نظارهگر ماجراى اين زندگى پرحادثه هستند. و اگر با دقت به چهرهها مىنگريستى ستارههاى چشمكزن قطرات اشك را در بعضى چشمها مىتوانستى ببينى. على نگاهى آهسته به حسن كرد تا اثر آن را بر روى فرزندش ببيند، از حال او لذت برد و از داشتن پسرى اين چنين خداوند را شاكر شد.
صحنهاى ديگر از قصه ابراهيم نبى با توصيف شيرين و صداى گرم روحانى بر روى پرده دلها نقش بست. پس از اين كه به سرزمين موعود رسيدند و ابراهيم قصد بازگشت كرد، هاجر هجرت كرده از همه آرزوها و خاطرهها با صورتى از خستگى راه و صدايى محزون و غمناك دامن آقايش را چنگ زد كه اى مولاى من به كجا مىروى؟ ما را به كه مىسپارى؟ و آن گاه نگاه خستهاش به چهره اسماعيل خيره ماند. ابراهيم در حالى كه اشك از ديدگان فروافتاده و محاسن سفيد خويش پاك