31
ايوبخان: ناصرآقا چه خبره با على آقا روى هم ريختهايد؟!
ناصر: آقا ايوبخان خبر ندارى كه على آقا كار دست ما داده، داره دستى دستى ما را روانه مكه مىكند. غرض از مزاحمت اين بود كه ما ديروز يك غيبتى از شما كرديم حالا مىخواهيم ما را عفو كنيد تا از ابتداى كار حج گناهى نداشته باشيم و حق و حقوقى از ديگران به گردنمان نباشد.
ايوبخان: حالا چى گفتيد؟
ناصر: چيز خاصى نگفتيم، ولى چون در مورد شما بوده شما بزرگوارى كنيد و ببخشيد.
ايوبخان: اگر نبخشم چى؟
على: آقا ايوبخان شما بزرگتر از اين حرفها هستيد؛ حالا كه اين همسايه ما عشق خدا به سرش آمده و دلش به عشق زيارت خانه خدا مىتپد شما دلسردش نكنيد، كوتاه بياييد، بگذاريد حج ما با خوبى و خوشى شروع شود.
ايوبخان: باشد، اين هم براى جمال على آقا! هر چه گفتيد بخشيدم.
ناصر: حالا كه چنين شد بيا يك چائى تازه دم داغ ميهمان ما باش.
ايوبخان: اى به چشم، راستى على آقا چه شد تصميم گرفتى بروى مكه؟ تو كه مال زيادى ندارى، مىدانى يك حج با ريخت و پاش و سوغاتى و ميهمانى و... چقدر آب مىخورد، حداقل دو سه ميليون؛ اصلاً كى گفته تو مستطيع هستى؟!
على: استطاعت كه گنبد و بارگاه ندارد. قديمها كه با الاغ و شتر حج مىرفتند مىگفتند: استطاعت يعنى داشتن زاد و راحله يعنى توشه و