23تومان از طلبهايش بيشتر است.
به فكر فرو رفت، اگرچه بيشتر بودن بدهكاريها از طلبهايش او را به ترديد انداخته بود ولى حال و هواى اين سفر روحانى و معنوى باشكوه بدجورى او را بىتاب مىكرد، خصوصاً كه همسرش هم در اين سفر تنها بود، ناخودآگاه دستانش رو به آسمان بلند شد و اشك در چشمانش حلقه زد و با خود اين طور زمزمه مىكرد:
خدايا! تو خودت كمك كن، من كه خيلى دلم براى ديدن خانهات پر مىزند، يك نگاه به كعبه به همه دنيا مىارزد، واقعاً چه كيفى دارد حضور در جمع باصفا و يكرنگ با حاجيان در صحراى عرفات، مخصوصاً كه مىگويند امام زمان هم حتماً در آنجا تشريف دارند، خدايا! آيا واقعاً مىشود من هم در بين آنان باشم؟
صداى دلنشين صوت قرآن از بلندگوى مسجد بازار، كبريتى شد بر انبار چشمان او و چشمه اشكش را چون جويبار جارى ساخت. لحظات زيبايى بود، دل شكسته، اشك جارى، زمان استجابت دعا، از خداوند خواست تا اين آرزو را بر دلش نگذارد. سپس براى رسيدن به نماز جماعت از جا بلند شد، اشكهايش را پاك كرد و تصميم گرفت براى اطمينان بيشتر از مستطيع بودنش شب به مسجد برود و از روحانى محل بپرسد.
غروب زودتر از موعد معمول مغازه را تعطيل كرد، نماز عشا كه تمام شد بلافاصله به طرف صف جلو حركت كرد، چند نفر دور روحانى جمع شده بودند، افراد به نوبت سؤالاتشان را مىپرسيدند و مىرفتند، بيشتر سؤالات حول و حوش مسأله حج دور مىزد، براى رعايت ادب و