22شهرى شگفت پيرامونش يكسر كوه، هر كوى و برزن و خيابان و كوچهاش در درهاى و شكاف كوهى.
شهر مكه نيز دستخوش ديگرسانيهاست و از آن همه ميراثهاى جاويدان و نمادهاى عشق و ايثار و مظاهر راستى و رادى، و يادگارهاى تاريخى آغازين روزهاى اسلام اكنون چندان اثرى نيست، امّا تو به ژرفى بنگر؛ كه اگر با «اشارتهاى ابرو» آشنا باشى و با «پيچش مو» در پس اين همه، آن همه را خواهى ديد.
اينك كعبه در پيش رويت هست، صحنى وسيع و در وسط آن يك مكعب خالى و ديگر هيچ.
اوّلين نگاه ميخكوبت مىكند، از حركت باز مىمانى، تحيّر سراپايت را مىگيرد، شگفتا!
اين است آن خانۀ ديرپاى ايستاده بر معبر تاريخ و فروزان چونان مشعل، بر رواق زمان.
خدايا اينجا كجاست؟!
به كجا آمدهام؟!
بگفتۀ آن زنده ياد:
«قصر را مىفهمم: زيبايى يك معمارى هنرمندانه.
معبد را مىفهمم: شكوه قدس و سكوت روحانى در زير سقفهاى بلند و پرجلال و سراپا زيبايى و هنر.
آرامگاه را مىفهمم: مدفن يك شخصيت بزرگ، يك قهرمان، نابغه، پيامبر، امام...
امّا اين...؟ در وسط ميدانى سرباز، يك اطاق خالى! نه معمارى، نه هنر، نه زيبايى، نه كتيبه، نه كاشى، نه گچبرى، نه...».
اينجا هيچكس نيست، هيچ چيز نيست، بدين سان تو يكسره خويشتن را به ابديت پيوند مىزنى، تمام وابستگىهايت مىگسلد و تو وارسته از هر وابستگى و پيراسته از هر پيوستگى به او مىپيوندى: «خدا».
اينجا حرم اوست، درون حريم او، خانه او، و تو همآهنگ، همرنگ، هملباس،